خیلی وقت بود نثر ننوشته بودم

الانم نمیخوام بنویسم . فقط دلتنگیم واسه نثر اینقدر زیاد شد

که از دهنم پرید...

همه از دنیای من یک به یک دارن می پرن ...

پر ...

پریدن ...

ولی تازه هایی هم اومدن ... اونایی که خدا تازه بهم دادشون...

یه عمری پای دیواری نشسته بودم که هزار سال بود از خراب شدنش می گذشت ...

به خیال سایه چه خواب ها که دیدم ... ولی تعبیرش رو نه !

هفتمین سین سفره ام رو توی پاره ای از خاک وطنم پیدا کردم ...

دیگه سکوت هفتمین سینم نیست ... سین آخر ... برای دیدنش باید فرسنگ ها گذشت !

حس قشنگیه ...

انتظار !

برای اون چیزی که منتظرش هستی و منتظرته !

وقتی انتظار آدم به رسیدن میرسه طعمشو هیچ وقت فراموش نمیکنه ...

۳ روز انتظار کشیدم ولی ۳ هزار سال گذشت !

تازه فهمیدم یک عمر منتظر بودم !

اصلا کسی میدونه اهلی شدن یعنی چی ؟

اهلی شدن یعنی ...

                        منتظر شدن !

                                        یعنی به خاطر چیزی عوض شدن !

                                                                       یعنی لبخند !

پس حالا که داری این رو میخونی ... بخند !

نمیخواستم بنویسم ولی دست خودم نبود !


 

من می مونم با خودم باز

بعد از این همه هیاهو

نه نشونی توی دستم

يه غريب تو شهر جادو

 

با یه لبخندِ قشنگی

پا به گریه ها گذاشِتش

وقتی دنیا رو کوچیک دید

دلمو تنها گذاشتش

 

یه ترانه ی محال بود

کی اونو خوند نمی دونم

کی تو زندگیم گذاشتش

تو دلم موند نمی دونم

 

یه بهونه شد برای

خلوت کنج خیالم

اون ستاره ای که گم شد

توی خاکستر عالم

 

یه نگاه صاف و ساده

یه تبسم صمیمی

واسه من خاطر موندن

توی عکسای قدیمی

 

حالا خیلی وقته رفته

بی صدا و تک و تنها

رفت به آسمونی دیگه

شد ستاره توی شبها 

موفق باشید

امیرحسین - بهار ۱۳۸۹


پ ن : نثر و ترانه ای که بالا هست هیچ ربطی به هم نداره ... نه اینکه هیچ ربطی نداشته باشه ... فقط ترانه آخرین ترانه ای بود که برای قبل از بهار گفتم ولی نثرم آغازیه برای ترانه هایی که قراره بعد از بهار بگم

پ ن : همه چی آرومه .... من چرا خوشحالم ؟